«پسر برتر از دخترآمد پديد» پسر جمله را گفت و چيزي نديد
نگو دخترك با يكي دسته بيل سر آن پسر را شكسته جميل
بگفتا:«جوابت نباشد جز اين نگويي دگر جمله اي اين چنين
وگرنه سر و كار تو با من است كه دختر جماعت به اين دشمن است.»
پسر اندكي هوشياري بيافت سرش چون انار رسيده شكافت
پسر گفتش:«ای دختر محترم كه گفته كه من از شما بهترم؟!!!
كه دختر جماعت به كل برتر است ز جن تا پري از همه سر تر است
پسر سخت بيجا كند، مرگ بيد كه برتر ز دختر بيايد پديد!»
پس آن ضربه خيلي نشد نابه جا كه يك مغز معيوب شد جابه جا
بعد از رفتن اون دختر پسره اشعار زیر را سرود:
من ندارم زن و از بی زنیم دلشادم از زن و غر زدن روز و شبش آزادم
نه کسی منتظرم هست که شب برگردم نه گرفتم دل و نه قلوه به جایش دادم
زن ذلیلی نکشم هیچ نه در روز و نه شب نرود از سر ذلت به هوا فریادم
"هر زنی عشق طلا دارد و بس٬ شکی نیست" نکته ای بود که فرمود به من استادم
شرح زن نیست کمی٬ بلکه کتابی است قطور چه کنم چیز دگر نیست از آن در یادم
هر کسی حرف مرا خبط و خطا می خواند محض اثبات نظرهای خودم آمادم(!)
زن نگیر - از من اگر می شنوی- عاقل باش! مثل من باش که خوشبخت ترین افرادم
مادرم خواست که زن گیرم و آدم گردم نگرفتم زن و هرگز نشدم من آدم!
هیچ کس نیست که شیرین شود از بهر دلم نه برای دل هر دختر و زن فرهادم
الغرض زن که گرفتی نزنی داد که: "من از چه رو در ته این چاه به رو افتادم؟"